اونی که نبض داره

سارا مویدی نیا
s_i_blog@yahoo.com

سوار آسانسور که شدیم ، من بودم و خانم فضول و آقای نظافتچی(باید برایتان بگویم که او وسواسی است و این یعنی نقطه سقوط ، آن هم برای کسی که در یک مجتمع چند صد واحدی کار می کند) . از طبقه نهم به هشتم که رسیدیم یک آقای نیمه محترم(دوست ندارم بگویم چرا) به جمع مان اضافه شد. می دانستم که همین موقع هاست که خانم فضول شروع می کند. او یک کابوس است . اول بازجویی می کند و بعد جلوی رویت در حالیکه لوله اسلحه اش را درست به وسط پیشانی ات چسبانده، ماشه را می چکاند. بدبختانه حافظه خوبی هم ندارد ، همیشه اول همان سوالات ابتدایی و پایه را می پرسد و بعد بازجویی اش را تخصصی تر می کند. ما زنده ایم. همه چیز درست پیش می رفت. اگر دقت کنید همیشه همه چیز درست و عادی پیش می رود ، ولی گاهی در همین ثانیه های عادی ، اتفاق غیر عادی می افتد. کمی شبیه فیلم ها . بله اتفاق غیر عادی. ما از طبقه هشتم به طبقه منهای سه سقوط کردیم. یازده طبقه سقوط آزاد. امیدی نداشته باشید که بگویم در طول سقوط چه شد و ما چطور روزگار!گذراندیم. آنقدر زود گذشت که حتی دچار استرس مرگ نشدیم. فقط گیج بودیم و دقایق آخر خانم فضول با صدای گوشخراشی جیغ می زد. ما در راه مرگ بودیم. به همین راحتی که هر روز برای هزاران نفر اتفاق می افتد. آنطور که یادم می آید قبلا وقتی میان همه مشغله ها به مرگ فکر می کردم، می ترسیدم. ولی آن موقع اصلا نترسیدم . شاید هم فرصت ترسیدن نداشتم . در حالت طبیعی همه چیز را در حد هاله های سرگردان می بینم ، پس طبیعی است که از سقوطمان تصویر گنگی در ذهن داشته باشم. انگار قسمتی از وجودمان در همان طبقه هشتم جا مانده بود. سقوط کردیم. اول همه جا تاریک بود. سیاهی مطلق بود. دیگر صدای جیغی هم نبود . دقایقی شاید هم چند ساعتی گذشت ، نمی دانستم و نمی فهیدم که کجاییم. بوی سوختگی می آمد. زمان نبود. شاید ما هم نبودیم. تاریک بود.

یک خط باریک کم نور می دیدم . آهان پلکم باز شده بود ولی خیلی کم نور بود. در باز شد ، دیدم که آن سه نفر دیگر هم مانند من از آسانسور بیرون امده بودند. عجب جایی بود! یک نفر آمد و گفت:«سلام .خوش آمدی. حالا بگو چطور دوست داری؟چه دنیایی می خواهی؟ این جا همان جاست. ببخشید که تابلو رو برداشتیم ولی چند وقت دیگر دو باره «سرزمین رویایی شما» را می کوبیم به سر در اینجا».دیدم سه نفر دیگر هم با چند نفر حرف می زنند و شادند. هول شده بودم . او گفت چشم هایت را ببند . وقتی چشم هایم را باز کردم، همه چیز همانطور بود که می خواستم. باور کنید نمی دانم از کجا شروع کنم. باید از جایی بگویم که هیچ چیزش آزار دهنده نبود. سلام سرزمین رویایی من . آنجا خبری از دروغ ، پونه(یک آشنا که مدتهاست از دستش فراری ام)، درد ، گرسنگی ، کتری سوخته ، دلتنگی ، تب و غم و...نبود. قبول دارید وقتی بخواهید از مجموعه دوست داشتنی ها حرف بزنید دستپاچه می شوید و خیلی چیز ها را جا می اندازید. پس وضعیتم در« سرزمین رویایی » را درک می کنید. با اطمینان می گویم ، آنجا هیچ کس شخص دیگری را به خاطر پول به سطل بازیافت نمی انداخت. هیچ وقت کتری نمی سوخت. هیچوقت، هیچ کس روی خودش بنزین نمی ریخت و کبریت به جان خودش نمی انداخت.هیچوقت،هیچ کس برای تهیه سالاد الویه مغز را رنده نمی کرد. هیچ کس تب نمی کرد. ندیدم کسی لبخند بزند و دروغ های شاخدار بگوید که«باور کن حالم خوبه». پدری را ندیدم که گوشه ی شهر آرزوهایش با سوزنی در رگ های بیرون زده ساعدش پرواز کند. مادر غمگین و ناراحتی را ندیدم که کلکسیون بیماری های لا علاج باشد. می توانستم به هر سنی که می خواستم برگردم . می توانستم ساعت ها روی تختم دراز بکشم و خیالپردازی کنم . می توانستم تا ابد بدون اینکه کسی گوشم را بپیچاند«فانی فکس» بخورم ، تا ابد مورچه ها را نجات دهم و روی کرم ها ذره بین بگیرم ، تخم مرغ قورت دهم و به مریخ سفر کنم. سوار کلک بچه های حاشیه آمازون شوم و سفر درازم را شروع کنم. می توانستم اراده کنم و در خیابان ها و کوچه پس کوچه های فلان سرزمین دلخواهم قدم بزنم، بدوم، بپرم ، سوت بزنم و آواز بخوانم. می توانستم «خودم» باشم . می توانستم همه کلمه های قدیمی ام را آتش بزنم و پوست بندازم. دنیای دوست داشتنی من! طبیعی بود که خواستنی بود. سه همراه دیگرم هم می خواستند بمانند. کسی که برای استقبال آمده بود همچنان منتظر بود که تصمیمان قطعی شود و کارهای قانونی کسب اقامتمان را سریع تر تمام کند. هیچوقت اینقدر خوشبخت نبودم. باید سریع سرش می کشیدم.

اهه! تاریک شد. ببخشید فیوز پرید؟ برق رفت؟ باز تاریک شد که. یک خط باریک کم نور می دیدم. آهان پلکم باز شده بود ولی خیلی کم نور بود. بوی خون می آمد. کف آسانسور خیس و سرخ بود . یک توده بی معنی بودیم. میان این توده دو مرد با لباس مخصوص و و دستکش سفید خونی با پیشانی عرق کرده به هم چیز هایی می گفتند و مدام از توی کیفشان چیز هایی در می آوردند. یکی شان عینک داشت و به نظر جوان تر می رسید. آن یکی مو مشکی و کوتاه قد بود. پزشکیار مو مشکی در حالیکه دنبال نبض یک مچ می گشت(از باریکی اش حدس می زنم که مچ خانم فضول بود) سرش را از لای در آسانسور بیرون آورد و به پیرمرد ی که همیشه مواظب ماشین های طبقه منهای سه بود گفت: «حاجی ، وضعیت خرابه ، مردمو متفرق کن ، به پلیس زنگ بزن». پیرمر با چشم های نیمه باز و دمپایی هلیی که روی زمین می کشید دوید و رفت. از گوشه در آسانسور خون، لای موازییک های کف می ریخت. ناگهان پزشکیاری که عینک داشت فریاد زد:«این یکی نبض داره، فقط این نبض داره ، زود باش ، بیا اینجا». کی حاضر می شد که ازسرزمین رویایی اش دل بکند و به زندگی عادی برگردد؟ کی حاضر می شد همه ی چیز هایی که برایتان گفتم را نادیده بگیرد و با نبضش زندگی کند؟ حتم دارم که هیچ کس. ما همگی از «آن طرف» خوشمان آمده بود.دل کندن غیر ممکن بود.
توی دلم خدا خدا می کردم،التماس می کردم ، امیدوار بودم و حاضر بودم همه چیزم ، حتی زندگی ام ، را بدهم تا «اینی که نبض داره» من نباشم.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33380< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي